حسرت را آن هنگام دیدم که کودکی...
به نان نوشته شده در کتابش خیره مانده بود
و پس از اندک زمان گذر ثانیه ها به هنگامه ی خواب
در آسمان با ستاره ها نانوایی باز کرده بود
و به بچه هایی که با حسرتدر صف نان بودند
نان هدیه می کرد...
![](http://takhoda.loxblog.com/upload/t/takhoda/image/5401_448840465194330_1327035309_n.jpg)
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
متن آموزنده ,
داستا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
نان ,
متن کوتاه ,
متن کوتاه درباره یحسرت ,
متن زیبا درباره ی حسرت ,
حسرت ,
,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3